نوشته شده توسط : Hunter

فصل دوم:خاطرات خانم بزرگ

من دختر شادی بودم تو شمال کشور دختر یکدانه یک خان، پدرم عاشق من بود دو تا برادر داشتم برادر بزرگم برای تحصیل به خارج رفته بود اما برادر کوچکم متاسفانه اصلا دل به درس نمی داد و با دوستهای ناباب میگشت پدرم خیلی ناراحت بود هر کاری میکرد که دوستاش از برادرم جدا کنه اما نتونست شبها تا دیر وقت قماربازی میکردن بعد مست 



:: موضوعات مرتبط: رمان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: فصل دو , ماجرا , بهار , از , جنس بهار , ارامش ,
:: بازدید از این مطلب : 563
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 19 دی 1395 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد